شاعر:م.نبرد٬ ۱۵ مارچ ۲۰۰۷
به ملالی جویای قهرمان كه صدای مردمش شد و لرزه به اندام خاینان و قاتلان انداخت
آو
در مسلخ جنون زدهی شب
آنجا كه زندگی سكوت است
هر نغمه زخم زخم
فرسودگان واعظ ترفند
با دنگ و فنگ خاصه خود
تقدیر را تمسخر تقویم میكنند
در كام جارچیان ستبر دار حلقه شد
انگار زمان شكست
میوند زنده شد
عصیان دختریكه خدا را شگفته ساخت
از آسمان گذشت
از درد عاصیان زمین
كوچه سار فقر
از آنچه میرود
از آنچه بود و رفت
صد شهنامه حسرت ناگفته قصه داشت
آهنگ شرزه داشت
نابخردان قوله كشیدند ز چارسو
این ببر از كجاست كه میغرد
ملحد خواندنش
او تلخ خنده زد
سرشار پای كوفت
گیسو بلند صبح
در آن حصارتـنگ
تخدیر را درید
پایان انتظار
در دهنهی شماتت زورمندكان روز
آمد صفیر صاعقه پیوست انفجار
گرُ سوخت گونه های چپاول
شاخ فلك به لرزه در افتاد فغان كرد
هستند بی گمان
در جنگل نهان
بیدار ماندگان
تا بر كشند شیره ز حلقوم جانیان
در من دمید جان هزار آرزوﻯ پاك
ایمان آتشین
در بذر عشق آیت فردا كاشت و كاشت
دستان شرق و غرب گرهی خجسته یافت
از شوره زار قیامت آزادگی رست
آوارها به نعره برآمد كه شاهدیم
از خون فغان دمید
دریا خون گریست
آوارگان به سینه سرودند
وطن، وطن
دشت با پرنده گفت:
این دست بی صدا نمیماند
شهبانگ زندگی!
هرگز مكن درنگ
ابریست پشت مردمكان دو چشم تو
ابر غرور عشق
سیل خروش خلق
بی باكتر بخوان
ما نیز خوانده ایم
نه آن چنان تو