شاعر: دوکتور محمد رضاء بهمنش٬ ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۷

اهداء به خواهر باشهامت میهن خانم ملالی جویا

سلامم برتو باد، ای خواهر میهن،
بتو ای ازخراسان ، قهرمان برخاسته، ای دختر روءیا!
فدای عشق و ایمانت شوم،
ملالی، ای زن دانای بیهمتا!
ملالی، ای رادزن، ای دخترمیهن!
ملالی ای زن بینا، زن پرجرئت و دانا، زن جویا!

بنازم برتو ای خواهر،
بتو ای تارک منراوصدها همچومنرا شاهوار افسر.
توئی انگشتر ناموس ما را، ای زن والاگهر، والاترین گوهر.

بنازم برتو ای خواهر،
به اخلاق و به عزم و جزم و تدبیرت،
به ایمان سترگ و خدشه ناگیرت،
به رزم نا ستوهِ سخت پیگیرت،
به بی آلایشی و بر دل پاکت،
به این پیگردی بیترس و بیباکت،
به رسوا کردنِ دزدانِ بی آزرمِ این خاک و ولاء وبر
که تو دنبال آن دزدانِ دهشتزایِ خونپالای غارتگر
دویدی و تا پشت درهاشان، هیهاوغوغا کرده‌ای برپا
و مشت پرسلاح و پرزرِ این هیولاها نمودی وا
سلامم بر توای دختر، بتو ای دختر روءیا
ملالی جان سلامم برتوباد، ای آنکه درد مردم خود را شدی جویا

بایمانت ببالم من این چه نیروئیست؟
شکوه وهیبتت نازم، یاکه این سحراست و جادوئیست؟
که تو با دست خالی، چون هژبری درمیانِ جنگل و “باغ وحوش”،
با مهابت، باشهامت، با استواری، بیهراس و با ذکاء وهوش،
ز یکسو با مخوف و تشنه درخون گرگ و کفتاری،
و از سوی دگر با لاشه خواردژکاک و خفاش واژدهار و مار،
که داده دست با دست محیلِ حیله های روبهء مکار،
رزم می آزمائی و گلاویزی.

بآنهم با دلیری و تهور پیشتازی میکنی و از صحنه نمیگریزی
تو در راه حقیقت سربکف بگذاشته، سختکوشی و پویائی
زمانی کز حقایق، دیگران چشم و رو تابند و خاموشند، توگویائی
تو خشم مردمت را بر زبان داری، چووشان ژکان دارند،
که گویا مردم ما، با زبان و کلک تو، با رهزنان شوم رزم بی امان دارند

نبرد بی امان داری و با جهل و ظلمت در ستیزی، اما خون نمیریزی
تو افشاء سازِ راز فتنه هائی وسَره ازناسَره میبیزی
تو تشت خون رسوائی خونخواران مردم را زبام آسمان ریزی
تودیوِ دهره دارهرزه و اهریمنِ بدکار را کرده‌ای رسوا
نقاب و پرده را از چهره هاشان کرده‌ای بالا

سلامم بر توای جویا!
بتو ای خواهر میهن، ای رادزن،
بتو ای خواهر بینا، ای زن دانای بیهمتا!
بتو ای ملالی، ای آنکه راه میهن و مردم شدی جویا
سلامم برتوباد!
سلامم باد، برآن مادری، کو دختری، چون توملالی زاد!