شاعر: فاروق فارانی٬ ۸ مارچ ۲۰۰۵
تقدیم به: ملالی جویا که صدایش راهیست بسوی آوا های گمشده.
صدایت شعله ی گوگردی سبز است
که باروت شب منفور را
پر از لهیب عشق میسازد.
زمین هرگز نمیدانست
که گام کوچک ات
بر سینه اش جاریست
تا فریاد ها را
با طلوع گرم آوازت بشوراند.
هوا و آسمان
و آفتاب و ماه
در خمیازه زرد تحمل پیچ میخوردند.
زمان هرگز نمیدانست
که لبهایت سرودی را
بر گوش فلک آویزه میسازند
کزان قندیل های خامشی بر خاک می افتند.
کزان آیینه های شرم
تصویر خیانت را
ز چهر خویش میشویند.
صدایت شعله ی گوگردی سبز است
که دینامیت فردا را
درون سینه ی کوه شبستان میزند آتش
غریو فاتحان جنگل اکنون از نهیبت
زوزه های مرگ را ماند.
صدایت شعله ی گوگردی سبز است
که در آشوب خیز التهاب خود
طلوع طالع آتشفشان دارد
گلستان خیز پیغامی بهاران
بر عطشزار تهی از باد و باران
رعد و برق چشمه خیزان را
نهان دارد.
برای لاشه ی این خاک خون آلود
جان دارد.
بخوان ای دخترغوغا و خورشید
تا هجوم لشکر تاراج را روزی بتارانی
و این گنداب را با نور و گرمایت بخشکانی.