شاعر: اسد محبی٬ ۱۵ جون ۲۰۰۶

تقدیم به ملالی جویا به پاس دلیری ها وفدا کاری هایش

دروازه های شهر چنان ناله می‌نمود
بابا تنش خمیده وآسمایی درسکوت
از اشک بیوه زن ونالهء یتیـــم
شاعر نشسته وغمنامه می‌سـرود
فریاد فاتحانه به جایی نمی‌رسیـد
یک شعر و چند ترانه به جایی نمی رسید
تیغ است خشم به هنگام کار لیـک
چنگال بابرانه به جایی نمی‌رسید
آزادی تن به چادر یک زن تنیده دیـــد
هنگام کار زار خودش را رسیده دیـد
نمـرودیانی به مسنـد نشستــه را
چون پیر مار دوش به هـرجا چمیده دید
آنگه به ناله شد فریاد زد که من

                         ملالی جویا!
فریاد و خشم ملت رنجدیده وصبـــور
فریاد مرد و زن زگهواره تا بــه گــور
فریاد خندهء زخمی و چشــم کـــور
فریاد خون شهیدان و اشـک شــور
نی نی بس است دیگر
این است شناسنامه‌ی تان
ای نوکران سر به کف پا برهنه گان
پستان ز لب لب طفلان بریده ایــد
انگشت دست و پا ز انسان بریده ایــد
با رقص مرده و میخکوبی و فــلان
دل از خدا و حد ز ایمان بریده ایـد
ناموس باغ و بهــار و پــرنـده را
آهوی شیره وشیــر درنـــده را
بر چوب دار بـی آویختـــید ددان
اینک کُشید بـــر لب ما بـاز خنـده را